زل زده بودم به چشمانش حرف داشتیم اما سکوت بود که حرف آخر را می زد به دستانش نگاه می کردم می لرزیدند مثل عدسی چشمان من در قاب سفیدشان دلهره داشتم آرام بود در اوج آشوب درونش نمی توانستم آرام باشم اما می خندیدم تا نفهمد در هجوم تاتار عشق هنوز ضعیف تر از اویم از روزهای رفته
زل زده بود به دست هایم
نوشته شده در پنج شنبه 92/9/14ساعت
11:16 صبح توسط پروانگی نظرات ( ) |
زخم های عمیق مانده است
از چشمهایت
خاطره ای دور
شعر
تنها بازمانده ی
جنگ نگاههایمان
و دلتنگی
غنیمتی
که نصیب من شد
درد می کشم
چون عروسکی که
به دست مادر کوچکش
نابود می شود
و تنها
سکوت می کند
نوشته شده در جمعه 92/9/8ساعت
7:31 عصر توسط پروانگی نظرات ( ) |
Design By : Pichak |