در همان نخستین دیدار حضورت مرا جذب کرد .. تو توانستی چیزی را که در ژرفای دلم داشتم .. احساسی را که در آن به ندرت با دیگری شریک میشدم بیرون بکشی.. فکر می کنم هرگز واژه های عاشقانه ای را که گفته ام یا واژه های بسیاری را که جرات نکردم بر زبان بیاورم باور نکرده باشی شیوه ی عشق ورزیدن من به تو اینگونه پیچیده است ... اکنون می فهمم چقدر رنج کشیده ای .. به خاطر همه آن چیزی که کوشیده ام نابود کنم و بخاطر دردی که بر تو فرو آوردم .. مرا ببخش.. درد می تواند آفریننده باشد .. صریح باشیم و ماجرای خودمان را تجزیه و تحلیل کنیم : به خاطر تو بسیار رنج کشیده ام و بر تو هم همین رفته است اما برکت این ماجرا این بود که در درونمان چیزهایی را کشف کردیم که با آن ها دست کم از هستی خود آگاه شدیم .. فهمیدم تمام مشکلاتی که از تو بر سر من آمد به خاطر حقارت و ترسی در خود من بود .. هیچ کس درست نمی داند مرز بین دلشادی و درد کجاست .. اغلب می اندیشم جدایی آنها از هم غیر ممکن است .. تو آنقدر شادی به من می بخشی که به گریه در می آیم و آن قدر رنجم می دهی که به خنده می افتم .. گویی برای تو نمی نویسم .. که با تو می نویسم و بدین گونه روزگارم آرام تر است چون تو همیشه در کنار من هستی .. به همین گونه هر جا که باشم می توانم احساسات تو را درک کنم که به سوی قلب من جاری هستند .. دیر زمانی است که در سکوت مانده ام ... شاید سکوتم را درک نمی کنی اما احساس می کنم تو نیز خاموش هستی ... این روزهای سکوت من روزهای سکوت تو نیز هستند.. سکوت یگانه ای که با هم تجربه می کنیم.. همان است که همواره درکش کرده ایم.. سکوت های دیگر بی رحم و غیر انسانی هستند.. در سکوت قدم زده ام .. غرق اندیشه .. و تازه های بسیاری در روحم پدیدار شده است .. دلم می خواهد بتوانم به آنها شکل بخشم اما دستانم قادر به همراهی با تخیلم نیستند.. سکوت دردناک است اما در سکوت است که همه چیز شکل می گیرد و در زندگی ما لحظه هایی هست که تنها کار ما باید انتظار کشیدن باشد ... هر آنچه امروز هستیم از سکوت دیروز زاده شده است .. هرگز با تو بودن را کنار نگذاشته ام و همواره مطمئن بوده ام که با همین سکوت ظاهری با هم صحبت می کنیم .. نمی خواهم هیچ نکته مهمی در میان ما فراموش شود چون نمی دانیم پس از این لحظه چه رخ خواهد داد رابطه ما قوی و کافی است اما نمی دانم این رابطه کجا می تواند مرزهای محدود کننده ی عشق را بردارد در هر حال خود را در دستان تو می گذارم..یک انسان تنها زمانی می تواند خود را در دستان کسی بگذارد که عشقش چنین عظیم باشد که نتیجه ی این تسلیم آزادی مطلق باشد .. تو قادری کاری بکنی که من بر بخشی درخشان تر و روشن تر از وجود خودم دست بگذارم ... راستی برای چه می کوشی هر آن چه را که به من می گویی توضیح بدهی؟ قلب من می تواند فراتر از آن واژه های عاشقانه را بفهمد..آیا به ادراک من اعتقاد نداری؟ و خواهش می کنم..خواهش می کنم فکر نکن کسی که عاشق است به سادگی آزرده می شود .. هر چیز سطحی ای در مجادله های ما سرانجام خود به خود ناپدید می شود .. بپذیر .. درک کن .. من بیدی نیستم که از این بادها بلرزد .. عشق تو همچون خود طبیعت آرامش بخش است .. برای آدم هیچ معیاری تعیین نمی کند .. هیچ چیز را برای آدم انتخاب نمی کند .. به سادگی حقیقت وجود آدم را می پذیرد .. درست مثل طبیعت .. من حقیقی هستم .. تو نیز .. این دو حقیقت یکدیگر را دوست دارند همین .. شگفت انگیز ترین چیز آن است که تو و من همیشه در سرزمینی ناشناخته برای دیگران با هم قدم می زنیم .. هر دو دست هامان را دراز می کنیم تا بهره خود را از زندگی بگیریم و زندگی به راستی سخاوتمند است .. دوست دارم سراسر زندگی ای را که در من هست بریزم و هر لحظه را تا نهایتش درک کنم .. شاید فراقی که در این روزها ناچار به پذیرش اش هستیم خود سودمند باشد چیزهای بسیار بزرگ را تنها می توان از دور دید .. دلم می خواهد قلبم را منفجر کنم تا هر آنچه در آن گرفتار است بتواند ترکش گوید .. قلب های ما بس بهتر از خود ما هستند و بین احساسات ما و شیوه های ما برای کشف این احساسات هزار پرده هست .. با تو همه چیز متفاوت است چون زیبا و پر شور است .. گاه صحبتی را آغاز نکرده ایم و با این وجود آنچه را که تو می گویی درک می کنم پیش از آنکه جمله ای را آغاز کنی من در پایان آن هستم .. به باور من .. این به مدت زمانی که با هم هستیم بستگی ندارد به ظرفیتی وابسته است که برای رشد در این مدت زمان داریم .. من خود نمونه ای از خیره سری هستم .. تنهایی همان چیزی است که انسان ها را مرعوب و مجذوب می کند به مثل من تنها بودن را می ستایم آن گاه که به مردم نزدیک هستم و با این وجود انزوای مطلوب خویش را نگاه می دارم می توانم به سهم خود همه را با تمامی لغزش هاشان دوست بدارم اما اگر این مردم بخواهند که من انزوای درونی خود را ترک گویم برای اینکه خود احساس تنهایی نکنند جادوی این عشق ناپدید می شود .. وقتی دو نفر به هم بر می خورند باید همچون دو زنبق آبی باشند که کنار به کنار هم می سایند هر یک قلب زرین خویش را نشان دهند و ابرها و آسمان در کنارشان باز بتابد نمی توانم بفهمم که چرا برخوردها همیشه دیگر گونه است: با قلب های بسته و هراس از رنج بردن .. آن ژرف ترین چیز آن معرفت آن دانش آن احساس خویشاوندی از همان بار نخست که تو را دیدم آغاز شد .. و هنوز به همان گونه است تنها هزار بار ژرف تر و پرشور تر تو را برای ابد دوست خواهم داشت .. از مدت ها پیش از آنکه در کالبد زمینی یکدیگر را دیدار کنیم تو را دوست داشته ام از همان بار نخست که تو را دیدم این را می دانستم این سرنوشت بود .. ما به همین گونه با هم خواهیم بود و هیچ چیز نمی تواند ما را از هم جدا کند .. عشق چیزی است که بیش از هر چیزی داشتنش را دوست داریم و بیش تر از هر چیزی دادنش را دوست داریم و هیچ کس در نمی یابد که عشق همان چیزی است که همواره داده می شود و پذیرفته نمی شود .. هر عشق همواره عظیم ترین و مهم ترین عشق جهان است عشق چیزی همچون یک کلوچه نیست که بتوانیم به قطعات کوچک و بزرگ تقسیمش کنیم فقط یکی و سراسر عشق است .. آشکار است که می توانی درباره کسی بگویی: او کسی است که بیشتر از هر چیز دیگری در این جهان می خواهم اما تمامی آنانی که عاشق هستندبه هر دلیلی در چنن گفتن صادق اند .. به همین دلیل می توانم بی واهمه ادعا کنم : رابطه ی ما زیباترین رخداد زندگی من بوده است شگفت انگیزترین چیزی است که در زندگی هر کسی دیده ام .. جاودان است .. تفاوت یک پیامبر با یک شاعر این است که پیامبر آنچه را که می آوزید .. می زید .. شاعر چنین نمی کند .. می تواند اشعاری عالی درباره عشق بنویسد و در همان زمان زندگی خود را بی عشق ادامه دهد اگر کسی بپذیرد که عاشق نباشد سرانجام به کسی تبدیل می شود که عاشق شدنش ناممکن است .. خواندن شعر های شیرین و دلپذیر تو احساس گیاهی را به من می دهد که به سوی نور می روید و تاریکی های خود را از یاد می برم .. از شادی تو دلشادم .. زندگی در برابر تو تنها می تواند مهربان و نیک باشد چون تو در برابر زندگی بس مربان و نیک بوده ای .. دو روح همانند وجود ندارد در دوستی و عشق دو نفر برای دست یافتن به چیزی آستین بالا می زنند که اگر تنها باشند نمی توانند بدست آورند .. تو بسیار بیش تر از آن را که می توانم بگویم می شنوی تو آگاهی را می شنوی تو همراه با من به جایی می روی که واژه های من نمی توانند تو را ببرند .. بارها احساس می کنم دیگر کالبدی ندارم گویی ابری هستم که آمده تا به باران یا برفی دگر دیسی یابد ... آغاز به زیستن بر فراز زمین کرده ام ... و در آخر .. هیچ چیز نمی تواند ما را از هم جدا کند .. نه من و نه تو هیچ کدام نمی توانیم این رابطه را تغییر دهیم .. می خواهم تا پایان روزگارت به یاد داشته باشی که تو در دنیای من بسیار گرامی هستی . بخاطر این با هم بودن خداوند را سپاس می گذارم .. پ.ن: تمامی مطالب به جز قسم هایی کوتاهی که برای هماهنگی بین جملات ایجاد شده برگرفته از قسمت های مختلف کتاب نامه های عاشقانه ی یک پیامبر اثر جبران خلیل جبران است که قسمت های مختلف را هماهنگ و در یک نامه آوردم
اشتباه گرفته ای لبخندم را با لبخندی که زنان زیادی را در شهر آلوده کرده من برای خودم دیوانه ام آن ها برای خودشان حساب تو هم از همه ی آدم ها جداست این را وقتی فهمیدم که نشسته بودم کنارت که در گرداب لبخندت دست و پا می زدم اما تو نفهمیدی هر زنی که در شهر می خندد من نیستم مدارا می کنم با حس دلتنگی من این روزا یه حالِ دیگه ای دارم پر از دلشوره های رفتنم اما به عکست زل زدن هر شب شده کارم تو دور از من .. تو فارغ از منی انگار جهان پیش چشای تو پر از رنگه جهانِ من ولی خالی و متروکه است من اینجا قدِ یک دنیا دلم تنگه من اونقدر عاشقت هستم که تو دنیا می خوام هر چی قشنگه مالِ تو باشه و هر جا تو جهان .. هر جا که تو هستی تو قلبِ تو یه دریا زندگی جاشه دلم می خواد بفهمی حسمو.. اما دلِ تو جای دیگه با کسی دیگه است دلم رو پای رویای تو دادم من دلِ تو باز میگه.. با کسی دیگه است تو دنیا سهم من دوری و دلتنگی می خوام سهم تو عشق و زندگی باشه تو خوش باشی شبا آسوده می خوابم می خوام خوشبختی توی قلبِ تو جاشه پ.ن: داشتم دفترم رو ورق می زدم رسیدم به این ترانه قدیمی الکی دوسش دارم :) فقط یادم مونده بود که ترسیده بودم نفس نفس نمی زدم اما تپش قلبم رو حس می کرد مثه این می مونست که یه گله اسب وحشی دارن توی سینه ام می تازن تاریک بود اونقدر که حتی نمی تونستم دستام رو که داشتن می لرزیدن ببینم یه لحظه حس کردم شاید تموم شدم چشمام رو بستم و سعی کردم تمرکز کنم چند تا نفس آروم و عمیق بازشون کردم حالا انگار بهتر می تونستم فک کنم خواب بدی بود شایدم خواب نبود خیلی واقعی بود خوابم در عین بیداری بیداری هم خوابه وقتی خواب باشی تو بیداریهات وقتی چشمات رو ببیندی روی واقعیت خوابم یک مرده ی متحرک می ترسم از تمام اتفاق هایی که قرار بیفتن از تمام اتفاق هایی که قراره نیفتن از تمام حرف هایی که زدم که تمام حرف هایی که نزدم از تمام کارایی که کردم از تمام کارایی که نکردم از خودم از تو از بعدش از قبلش از همه چی از همه می ترسم به طور مسخره ای شدم یه فرفره که دور خودش می چرخه یکی که نمی دونه چیشد که داره می چرخه داره کدوم سمت می چرخه سرم گیج میره مثل تمام حرف ها و نگاه های گیج تو کاش بخوابم توی خوابِ بیداریم فقط بخوابم کاش ... بیخیال ...
Design By : Pichak |