باید نامت را از ذهن تمام قلم هایم پاک کنم لبخندت را از حافظه ی آینه ام صدایت را از دالان های گوشم نگاهت را از عمق چشمانم کودکی شده ام که الفبا را نمی فهمید و هر بارمغلوبِ دیکته ی شبش میشد .... 1392 زل زده بودم به چشمانش حرف داشتیم اما سکوت بود که حرف آخر را می زد به دستانش نگاه می کردم می لرزیدند مثل عدسی چشمان من در قاب سفیدشان دلهره داشتم آرام بود در اوج آشوب درونش نمی توانستم آرام باشم اما می خندیدم تا نفهمد در هجوم تاتار عشق هنوز ضعیف تر از اویم از روزهای رفته
زل زده بود به دست هایم
زخم های عمیق مانده است
از چشمهایت
خاطره ای دور
شعر
تنها بازمانده ی
جنگ نگاههایمان
و دلتنگی
غنیمتی
که نصیب من شد
درد می کشم
چون عروسکی که
به دست مادر کوچکش
نابود می شود
و تنها
سکوت می کند
Design By : Pichak |