زل زده بودم به چشمانش حرف داشتیم اما سکوت بود که حرف آخر را می زد به دستانش نگاه می کردم می لرزیدند مثل عدسی چشمان من در قاب سفیدشان دلهره داشتم آرام بود در اوج آشوب درونش نمی توانستم آرام باشم اما می خندیدم تا نفهمد در هجوم تاتار عشق هنوز ضعیف تر از اویم
زل زده بود به دست هایم
نوشته شده در پنج شنبه 92/9/14ساعت
11:16 صبح توسط پروانگی نظرات ( ) |
Design By : Pichak |